گاهی اوقات ..

سمی

دارم یه کتاب میخونم به اسم والدین سمی . احتمالا پدر من تو این دسته بندی قرار میگیره . البته تنها هدف و انگیزم از خوندن این کتاب پیدا کردن بابام تو دسته بندی هاش بود . کتاب میگه بچه ها تو سن پایین پدر ومادرشون رو تا حد خدا بالا میبرن و قبول اینکه در پدر ومادر خودشون عیب وایرادی هست براشون تقریبا غیر قابل باوره .حالا وقتی میبینن شرایط خونه جالب نیس . یا پدرومادرش بی دلیل داره سرش داد میزنه با ذهنیتی که داره نمیگه والدین من مشکل دارن بلکه دوتا نتیجه گیری میکنه .1. من بد هستم ولی پدر ومادرم خوبن . 2. پدرومادرم قدرتمندن ولی من ضعیفم و.... کاری با این حرفاش ندارم ولی من گاهی اوقات از خودم بدم میاد شاید علتش اینه تو کودکی بهم فرصت ندادن که خودمو دوست داشته باشم . دردناکه 

تنها بازمانده

اینجا شبیه یه خونه متروکه میمونه که تنها بازماندش منم. یا مثلا شبیه یه غار که وقتی فریاد میزنم انعکاس صدای خودمو می‌شنوم یا شبیه اینکه دارم تو آینه با خودم حرف میزنم. کلا این وبلاگ شبیه درون مخوف خودم شده  خخخخ 

خونه رویاهام

یکی از آرزوهام اینه یه خونه بخرم و هیچ کس آدرس خونه مو نداشته باشه وحتی هیچ خطی هم خونه نداشته باشه که بشه باهام تماس بگیرن. دیوارای خونه رنگ سبز پسته ای باشه و یه پنجره اندازه در ورودی  رو به حیاط داشته باشه که با یه پرده با طرح گل به رنگای مختلف پوشونده شده باشه. مبلای راحتی که وقتی روش میشنی توش فرومیری. یه سینمای خانگی یا شایدم پروژکتور. یه یخچال پر غذا و خیال راحت از اینکه هرچقدر میخورم قرار نیس چاق بشم. تو این خونه قرار نیس به کسی جواب پس بدم یا حتی تظاهر به کاری کنم که از انجامش لذت نمی‌برم. یکی از اتاقارو شاید شبیه یه باشگاه خونگی کنم توش تردمیل و دمبل و اسپینینگ میزارم و یه سیستم توپم اون وسط سوار میکنم که با آهنگاش برم تو فضا. من خیلی تلاش کردم که افراد خانوادمو متقعاد کنم بزارن یه حیون خونگی مثل سگ رو تو خونه نگهداری کنم ولی یا برخورد انسانی با اون حیون نداشتن یا اجازه نمیدادن برای خودش ول تو خونه بچرخه. برای همین بعد از یه مدت مجبور شدم سگی که باهاش انس گرفتم رو دوباره به پناهگاه حیوانات برگردونم. خب اگه یه خونه به زیبایی چیزی که توصیف کردم داشتم حتما دوتا سگم میگرفتم که هم تنها نباشن وهم تو کل خونه برای خودشون آزاد بگردن. دوست داشتم خونم یه زیرزمین مخفی داشته باشه. دیواراش به رنگ قرمز آجری باشه. یه میز چوبی دست ساز وسط اتاق باشه ودور تا دور اتاق قفسه بندی شده و پر از کتاب باشه. این قسمت از خونه کسی رو راه نمیدم، اینجا قراره کاملا خصوصی باشه:) تو حمومم دلم میخواد یه وان بزارم و اونقدر پول داشته باشم که بتونم هربار با یه آب میوه پرش کنم. خیلی حال میده بری تو وانی که مثلا با آب پرتقال یا شیر کاکائو پرشده. یا شایدم گلاب و گلای محمدی پر پر شده. میدونی دوست داشتم دور تادورمم با شمع روشن کنم وچراغارو خاموش و به هیچی فکر نکنم. حتی فکر کردن بهش برام آرامش بخشه. من از بهشت توقع زیادی ندارم داشتن یه هم چین خونه ای برام شبیه بهشت میمونه

حس مردن رو دارم.

این قراره یه متن فوق العاده احساسی باشی گرچه میدونم درواقعیت به پنج درصد اون چیزی که مدنظرم هست نزدیک نمیشه. امشب حس کسی رو دارم که قراره بمیره. تو تجربه های شبیه مرگ خوندم همه چیز مثل یه چشم برهم زدن از ذهنت عبور میکنه. یاد بچگیم زیاد میفتم. از همون زمان که دخترداییم برام لواشک وپفک میخرید بعد بینمون تقسیم می‌کرد تا کسی بیشتر نخوره. مارو می‌برد تو اتاق بعد میشد چرخ فلک. دستامونو می‌گرفت یا بغلمون می‌کرد. دقیق یادم نیس. ولی فقط یادمه سقف دور سرم میچرخید یا من دور زمین میچرخیدم.صدای قهقهه های خودمو یادم میاد. بعد بهش میگفتم تندترش کن. آخرشم منو بقیه بچه ها بهش می‌گفتیم دوباره دوباره دوباره

من تا پنج سالگیم این جور بزرگ شدم. گاهی اوقات بادکنک ها رو پر آب میکردیم تو سر و کول هم میترکوندیم وبعدش بابت خیس شدن فرش فحش می‌خوردیم. دلم براش تنگ شده. برای دختر دایی 9سالم دلم تنگ شده نه کسی که الان هست یا حتی خودم. باور نمیکنی چقدر دلم برای ورژن قدیمیم تنگ شده. من یه نسخه آپدیت شده بیخودم. کاش سیستم عامل مغزمو هیچ وقت عوض نمیکردن. وقتی بزرگ تر شدم با یکی دیگه از دختر عمه هام مزاحم تلفنی می‌شدیم  اونم  نه داخل بلکه خارج از کشور. به مکزیک زنگ میزدیم. به آمریکا زنگ میزدیم. بعد مثل عقب افتاده ها از شنیدن پیغام گیر تلفن خونه شون ذوق مرگ می‌شدیم.دلم برای پسر خاله کوچولوم تنگ شده. دوست داشتنی بود. هنوزم نمیتونم باور کنم چقدر راحت آدما خراب میشن. الان وقتی بهش نگاه میکنی از شدت استرس یا پاهاشو تکون میده یا دستاش. به همه دروغ میگه  وسیگاری که از دستش نمی افته بوی هر چی ادکلنه خراب میکنه .دو خونه بیشتر فاصله نداریم ولی به زور شاید ماهی یه بار ببینمش. بگذریم از اینکه تا قبل شونزده سالگیش هر تابستون خونه مون می‌خوابید.بازی میکردیم. از فوتبال تا جی تی آی. آرزومون عوض کردن گوشی بود. رفتن شهربازی. طولانی شدن  تابستون. چقدر پارک میرفتیم. چقدر بیرون جوجه کباب درست میکردیم. چقدر لباسام بوی منقل می‌گرفت. راستی چقدر راحت میخندیدم. آخرین باری که با فامیل، فامیلم نه حتی با خانوادم بیرون غذا خوردیم یادم نیس. مطمعنم برمیگرده به چهار سال پیش. یادم نیس کی دیگه نشد تو پارک والیبال بازی کنیم یا بدمینتون. الان همه سرشون تو گوشی شده. یا bfیا GF وقتی برای بیرون رفتن نمیزاره. دوس دارم به عنوان آخرین حرفام یه مقدار درمورد مادربزرگم حرف بزنم. زیاد پیش ما نبود تا یه چن سالی فرصت شد بیشتر آشنا بشیم. من هیچ وقت سمتش نمی رفتم با اینکه نزدیکم  بود. همیشه ازش فرار میکردم. خیلی غر میزد. بیمار بود و خسته وپیر. هیچ وقت براش وقت نزاشتم. من دور ترین نوه بهش از نظر عاطفی  بودم.تیر امسال فوت کرد. حتی نتونستم یه قطره اشکم  براش بریزم .  خودش همیشه دوست داشت زودتر بمیره. برای عزرائیل شعر میخوند تا تا سریع تر سروقتش بیاد. بعد از شنیدن خبر فوتش آخر شب برای خودم کیک درست کردم تودلم گفتم مامان بزرگ راحت شدی . نمیدونم چرا نسبت بهش هیچ حسی نداشتم. گاهی اوقات این قضیه ناراحتم میکنه

 

Designed By Erfan Powered by Bayan