گاهی اوقات ..

حس مردن رو دارم.

این قراره یه متن فوق العاده احساسی باشی گرچه میدونم درواقعیت به پنج درصد اون چیزی که مدنظرم هست نزدیک نمیشه. امشب حس کسی رو دارم که قراره بمیره. تو تجربه های شبیه مرگ خوندم همه چیز مثل یه چشم برهم زدن از ذهنت عبور میکنه. یاد بچگیم زیاد میفتم. از همون زمان که دخترداییم برام لواشک وپفک میخرید بعد بینمون تقسیم می‌کرد تا کسی بیشتر نخوره. مارو می‌برد تو اتاق بعد میشد چرخ فلک. دستامونو می‌گرفت یا بغلمون می‌کرد. دقیق یادم نیس. ولی فقط یادمه سقف دور سرم میچرخید یا من دور زمین میچرخیدم.صدای قهقهه های خودمو یادم میاد. بعد بهش میگفتم تندترش کن. آخرشم منو بقیه بچه ها بهش می‌گفتیم دوباره دوباره دوباره

من تا پنج سالگیم این جور بزرگ شدم. گاهی اوقات بادکنک ها رو پر آب میکردیم تو سر و کول هم میترکوندیم وبعدش بابت خیس شدن فرش فحش می‌خوردیم. دلم براش تنگ شده. برای دختر دایی 9سالم دلم تنگ شده نه کسی که الان هست یا حتی خودم. باور نمیکنی چقدر دلم برای ورژن قدیمیم تنگ شده. من یه نسخه آپدیت شده بیخودم. کاش سیستم عامل مغزمو هیچ وقت عوض نمیکردن. وقتی بزرگ تر شدم با یکی دیگه از دختر عمه هام مزاحم تلفنی می‌شدیم  اونم  نه داخل بلکه خارج از کشور. به مکزیک زنگ میزدیم. به آمریکا زنگ میزدیم. بعد مثل عقب افتاده ها از شنیدن پیغام گیر تلفن خونه شون ذوق مرگ می‌شدیم.دلم برای پسر خاله کوچولوم تنگ شده. دوست داشتنی بود. هنوزم نمیتونم باور کنم چقدر راحت آدما خراب میشن. الان وقتی بهش نگاه میکنی از شدت استرس یا پاهاشو تکون میده یا دستاش. به همه دروغ میگه  وسیگاری که از دستش نمی افته بوی هر چی ادکلنه خراب میکنه .دو خونه بیشتر فاصله نداریم ولی به زور شاید ماهی یه بار ببینمش. بگذریم از اینکه تا قبل شونزده سالگیش هر تابستون خونه مون می‌خوابید.بازی میکردیم. از فوتبال تا جی تی آی. آرزومون عوض کردن گوشی بود. رفتن شهربازی. طولانی شدن  تابستون. چقدر پارک میرفتیم. چقدر بیرون جوجه کباب درست میکردیم. چقدر لباسام بوی منقل می‌گرفت. راستی چقدر راحت میخندیدم. آخرین باری که با فامیل، فامیلم نه حتی با خانوادم بیرون غذا خوردیم یادم نیس. مطمعنم برمیگرده به چهار سال پیش. یادم نیس کی دیگه نشد تو پارک والیبال بازی کنیم یا بدمینتون. الان همه سرشون تو گوشی شده. یا bfیا GF وقتی برای بیرون رفتن نمیزاره. دوس دارم به عنوان آخرین حرفام یه مقدار درمورد مادربزرگم حرف بزنم. زیاد پیش ما نبود تا یه چن سالی فرصت شد بیشتر آشنا بشیم. من هیچ وقت سمتش نمی رفتم با اینکه نزدیکم  بود. همیشه ازش فرار میکردم. خیلی غر میزد. بیمار بود و خسته وپیر. هیچ وقت براش وقت نزاشتم. من دور ترین نوه بهش از نظر عاطفی  بودم.تیر امسال فوت کرد. حتی نتونستم یه قطره اشکم  براش بریزم .  خودش همیشه دوست داشت زودتر بمیره. برای عزرائیل شعر میخوند تا تا سریع تر سروقتش بیاد. بعد از شنیدن خبر فوتش آخر شب برای خودم کیک درست کردم تودلم گفتم مامان بزرگ راحت شدی . نمیدونم چرا نسبت بهش هیچ حسی نداشتم. گاهی اوقات این قضیه ناراحتم میکنه

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan